خواهم فراموشت کنم عمرم کفایت میکند؟
ای آنکه عشقت را دلم هر دم حکایت می کند
بیمار عشقت گشتم و درمان ندارد درد من
عشق تو در رگهای من دارد سرایت می کند
فرمان به قتل این دلم دادی و دیدم ناگهان
کاین دلبر دل سنگ ما راحت جنایت می کند
در کوچه باغ خاطره یاد تو آرامم کند
هر قطره اشک من ولی از تو شکایت می کند
گر بر سر قبرم شبی یک لحظه ای هم بگذری
منصور گوید سوی ما یارم عنایت می کند
در این دنیا چرا هر کس نقابی از ریا دارد
به ظاهر با تو یک رنگ و ولی باطن جدا دارد
اگر از عشق می گوید همه حرف است و بیهوده
نکن باور تو عشقش را که قلبی بی وفا دارد
بزن بشکن دل ما را فدای تار گیسویت
دل بیچاره ما هم برای خود خدا دارد
اگرچه روزگاری هم نرفته بر مراد ما
ولی ترسم از این عالم که هر روزش قضا دارد
ازای گنج شایانت بود دستم پر از خالی
ولی منصور هم قلبی پر از عشق و صفا دارد
درباره این سایت